ازخودم متنفرم
بیزارم از خود
از موجودات دوپایی که به آنها آدمیزاد میگویند...
از خوب بودن من
از بدی آنها
می خواهم بد شوم
مثل آدمیزادها
دیگر نمی خواهم انسان باشم...
بغضی سنگین ولی کهنه گلویم را می فشارد
بغضم را می خورم
نباید ببارم
برای بد بودن نباید احساس داشت...
احساس را فراموش میکنم ،
به جای اشک فریاد میزنم ...
فریادی از درد
فریادی که بیزاری و نفرت را در من به آتش میکشد.........
نظرات شما عزیزان: